که فردا -یقین- فرشتۀ شعر / قسم اگر بخورد هم به جانِ ما باشد!
دانلود آهنگ امو بند به نام عشقتوی این سالها اثرات غیرمستقیم جرمیرو در خارج از منظومۀ شمسی دیدیم که معروف شد به سیارۀ نهم. جدیدترین پیشنهادی که حدود 8 ماه پیش دادهشد (+) این بود که شاید این موجود نه یک سیاره، که یک سیاهچالۀ اولیه باشه. حالا داستان این پست از اینجا شروع میشه که حدود دو هفتۀ پیش، ادوارد ویتن، که مطمئنن یکی از الهامبخشترین فیزیکدانهای حال حاضر و از پیشگامان نظریۀ ریسمانه، مقالۀ کوتاه و جالبی رو در مورد این مسئله منتشر کرد (+) و سازوکاری رو پیشنهاد داد که با استفاده از اون بتونیم این موجود رو دقیقتر مطالعه کنیم و به ماهیتش پی ببریم. سازوکاری که قبل از هرچیز بسیار سینماییئه! بعد از انتشار این مقاله، توی همین یکی-دو هفته، دو مقالۀ دیگه از آدمهای مهم دیگه هم در ادامۀ ایدۀ ویتن نوشته شد که عملیبودن یا نبودن اون رو بررسی کردهبودن. حالا شاید براتون سؤال شدهباشه که اصلن چرا ویتن، که یه نظریهپردازِ ریسمانه و کار تئوری میکنه، فکرش درگیر یه مسئلۀ نجومیشده و مشتاقه ماهیت این موجود رو دقیقتر بدونه؛ یا حتا شاید مشتاق شدهباشید که ببینید ایدۀ ویتن دقیقن چی بوده که بهش صفت سینمایی رو نسبت دادم...
موضوع انشا این هفته: It's a wonderful lifeهیفده. مقدمۀ هیفده میشود اینکه پدرم باید قبل از عید بازنشسته میشد. اما خب از آنجایی که نمیشود یکهو بچههای مردم را رها کرد، اصولن معلمهایی که وسط سال تحصیلی بازنشسته میشوند تا پایان آن سال تحصیلی کارشان را ادامه میدهند تا هم خدا را خوش بیاید و هم کمیآموزشوپرورش را بدهکار کنند! پدر من هم خودش را از این قاعدۀ نانوشته مستثنا نکرد... اما اصل سخنِ هیفده میشود اینکه یکیدو ساعت پیش، داخل اتاق، پشت میزم نشستهبودم و مثلن داشتم سؤال حل میکردم. اما از آنجایی که درِ اتاق باز بود و صدای پدر و مادرم که درهال نشستهبودند و داشتند با همدیگر صحبت میکردند با کیفیت دالبی داخل اتاق میشد، گوش من هم ناخواسته درگیر شنیدن صحبت آنها بود. داشتند درمورد حدس و گمانهایی که دربارۀ زمان بازگشایی مدرسهها و دانشگاهها مطرح شده حرف میزدند. پدرم گفت: «با این وضعیت بعیده مدرسهها باز بشه. تنها مشکلشون امتحاناته. ابتداییها که همینجور هم امتحانهاشون کیفی بود. احتمالن امتحانهای دبیرستان رو هم غیرحضوری کنن.» مادرم گفت: «یعنی میگی دیگه رفتیم تا مهر؟!» پدرم با شیطنت جواب داد: «شماها رو نمیدونم، ولی ما که دیگه کلن رفتیم که رفتیم!» (-: و بنده هم چنان داخل اتاق زدم زیر خنده که مطمئنم پسر پنجسالۀ واحد کناریمان که اتاقش دیواربهدیوار اتاق من است و بهواسطۀ بلندگوهای خوب کامپیوترش هرروز کلی آهنگ بچهگانه میشنوم، از خواب نازش پرید!
نظافت منزل غرب تهرانجستاری کوتاه دربارۀ غایتِ آمالِ تصمیمگیران علم کشور
سری نهم خاطرات کوتاه◔ صدای در چوبی اتاقک درمیآید و لحظهای بعد هیکل پسرکی که دیگر پسرک نیست در آستانۀ در ظاهر میشود. دستی میاندازد و کلید تکچراغِ 200واتی اتاقک را میزند و در را میبندد. کیسۀ دور کمرش را باز میکند و آرام میاندازد کنار در. چندتا از سیبها از کیسه بیرون میریزند و یکی هم که انگار خیلی بیقراری میکرده تا وسطهای اتاق میغلتد و میرود... لختی بعد پسرک تکیه داده به دیوار گلی اتاقک و پاهایش را در سینهاش جمع کرده و حواسش را داده به کاغذی که روی زانوانش است. مشغول پاکنویسکردن نامهای است. لحظهای دست از نامه میکشد و دست میاندازد و سیب قرمز وسط اتاق را برمیدارد. کمیوراندازش میکند. اولین گاز را میزند و بعد حواسش را برمیگرداند به نامه. ناگهان تکچراغِ 200واتی خاموش میشود. با خودش فکر میکند که حتمن دوباره موتور برق روستا خراب شده و تا اسماعیل همت نکند هم درست نمیشود. ظلمات است و چیزی از اتاق معلوم نیست. آرام نامه را میگذارد گوشۀ دیوار، بغل دست خودش. سپس همانجا دراز میکشد و چشمانش را میبندد و به این فکر میکند که چهقدر حسوحالِ پایان جهان میتواند شبیه حسوحالِ همین لحظه باشد...
ظاهرِ باطننما و باطنِ ظاهرنما... درویشجان! من میدانم، شما هم میدانید، اصلن بحث اینها نیست. از من و ما آنقدر بافراستتر هستید که حرفی را که آن روز داخل کوچه به آن پسربچه زدید یادتان باشد. نیاز نیست که بگویم؟ بگویم؟ گفتید تنها بنایی که اگر بلرزد، محکمتر میشود، دل است! دلِ آدمیزاد. باید مثلِ انار چلاندش، تا شیرهاش در بیاید... حکماً شیرهاش هم مطبوعه... همینطور هم گفتید، دقیقن همینطور، با همین ویرگولها و کسرهها و سهنقطهها و تنوین نصب و استِ محاورهایشدهای که به احترام شما با ن و نیمفاصله ننوشتمشان. باشد... باشد... بله، میدانم، یا علی مددی را جا انداختم... اما از عمد جا انداختم. اگر قرار باشد این عبارت متبرک ترجیعبند جملات هر کسوناکسی بشود که فاتحهمان خوانده است. خواستم مخصوص شما باشد. حالا که حواستان به اینجا بود مطمئنن حواستان به این هم بوده که بعد از مطبوعه و قبل از یا علی مددی، یکیدو جملۀ دیگر را هم جا انداختم. آن هم از عمد بود. بهخاطر این بود که اصل جمله را خطاب به آن پسربچه گفتید، نه به ما. آن شرط هم برای همان پسربچه صدق میکرد، نه برای ما. بگذریم... میگفتم... حرفم این است که من هم این را میدانم... یعنی فهمیدهام... یعنی حسش کردهام... چلاندن را میگویم. اندک گریزی به همین صفحه بزنید و کمیاسکرولتان را پایینتر ببرید، مشخص است...
هدف از کسب و کار و تجارت چیست؟جالبه که منی که تا حالا حدود 6-7 سال از زندگیم رو مشغول فیزیکخوندن بودهم و کتابهای تاریخ علمیهم کم نخودهم، هنوز نتونستم «جزء و کل»هایزنبرگ رو کامل بخونم. توی همۀ این سالها اینقدر تکههای مختلفی از کتاب رو توی جاهای مختلف دیدهم و اینقدر توی بحثهای مرتبط باهاش بودهم که خیلی از روایتهاش رو میدونم، اما هیچموقع نرفتم از توی کتابخونهم برش دارم و مستقیمن با کلمات خودهایزنبرگ همسفر بشم.
حتی شما دوست عزیزتعداد صفحات : 1